هر نفس

در بالکن را باز کرده ام. نسیمی خنک که دیگربه بوی پاییزآغشته شده، آرام آرام خودش را می نشاند در خانه، روی میز، روی پرده،روی مانیتور لپ تاپ، روی گونه ام.  بلند می شوم دف را دست می گیرم و شروع به تمرین می کنم.  تُم چپ تُم زیر، تُم چپ تُم زیر، تُم چپ زیر … صدای مادر … امیرآرا … بیمارستان … سونو گرافی … عمل جراحی … همه تٌم های عالم می پیچند در سرم … بغض مادر با حس نبودن من در هم می آمیزد. تنها کاری که می توانم بکنم این است که محکم و با صلابت بگویم به خودتون مسلط باشید، نگران نباشید، چیزی نیست. همین. دیگر حرفی ندارم بگویم. کلمه ها در دهانم می ماسند. مکالمه تمام می شود. دف کنارم روی مبل است اما صدای کوبه ها و زنجیرها دارند در سرم می چرخند…

از اینجایی که من نشسته ام یعنی پشت این میزی که لپ تاپ رویش است تا آن تختی که امیرآرای نحیفم روی آن بی حال درد می کشد راه زیادی در مقیاس تصورمان از «خارج» نیست، ولی من مثل همیشه ی این ماه ها و سالها نیستم . به آسم امیرآرا فکر می کنم و نگران می شوم نکند حین عمل مساله ای ایجاد شود. به مادری فکر می کنم که از سالهای سرطانش، به بوی بیمارستان حساسیت دارد و امشب مجبور است پشت در اتاق عمل انتظار بکشد، طبقات بیمارستان را بالا پایین برود و بعد هم تا صبح بیمار داری کند. من نشسته ام پشت لپ تاپ و با برادری در آن سوی کره زمین همدیگر را از اخبار امیرآرا و بیمارستان آپ دیت می کنیم، با اسکایپ شماره مادر را می گیرم و به مخابرات و خانمی که می گوید هم اکنون امکان برقراری ارتباط نیست، حرف می زنم. هوای اتاق سنگین شده، می روم در بالکن، به سمت تهران می ایستم و می گویم سپاس عز و جل گرامی. سپاس که همه آنچه را می شد پیش بیاید تا کلکسیونِ غربتم کامل شود، پیش آوردی. اما این یکی بد بود. اصلن وقتش نبود. عز و جل گرامی جگرم را گرفته ای در دست و داری رنده اش می کنی. در همین احوالات دلم می خواهد دستی بیاید و هولم دهد آنسوی مرز. هولم دهد تا بالای بستر برادرم. هولم دهد در کنار مادر تا شانه هایش را محکم بچسبم و بگویم من هستم. می مانم. نگران هیچ مساله ای نباش. اما در میانه همین دل خواستن ها، قدرتی و نیرویی توان «پذیرش داشتن» و «ادامه دادن» را به وجودم تزریق می کند و تلاش می کنم شماره مادر را بگیرم. وقتی می گوید عمل انجام شده و وضعیت عمومی اش خوب است احساس می کنم حجمی که راه نفسم را ساعاتی بسته بود، آرام و آهسته کنار می رود.

من ایمان دارم آن زمان که سعدی عزیزم داشت گلستانش و گلستانمان را به رشته تحریر در می آورد و می نوشت «هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون برون می‌آید مفرح ذات» هنوز غربت به این شکل و ماهیتش وجود نداشت. روزنامه نگار و فعال سیاسیِ در غربت و در تبعید هیچ مفهومی نداشت و کسی نگفته بود « باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد که مادران سیاه پوش، داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد، هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند» واِلا سعدی مان بی شک می نوشت «هر نفسی که فرو می رود ممد مبارزه است و چون برون می آید نشانی از ایمان و رسالت». به قول عزیزترین معلم و راهبر این روزگارانم، ما در حال تجربه لذت مبارزه هستیم.