هوای حوصله ابریست

179157_165245493607163_842919326_n

این روزها حجم بی وزنی هستم ، معلق بالای سر خودم. فکرهای زیادی در سرم مدام شده است. بلاتکلیفی بی شک یکی از دردناکترین مصائب بشریت است. بی صدا و بی حس است بلاتکلیفی این روزهایم. می نشینم روی کاناپه. نسیم خنکی از جنوب شرق می آید و بوی وطن را می آورد. آویزان نسیم می شوم می خواهم برگردد و مرا برگرداند. مرا برگرداند به کودکی هایم. به دوچرخه قرمز رنگی که روزی همه زندگی بود. برگرداند مرا به بهار و بوی شب بوهای چیده شده در راه پله های خانه . مرا بنشاند کنار سفره ای که نانش از هر حلالی حلال تر بود. مرا ببرد بنشاند کنار زاینده رودی که آب دارد. ببرد مرا در دانشگاه آزاد واحد خمینی شهر و من قول بدهم تمام پله ها را بدون غر و لند تا دانشکده علوم انسانی بالا بروم. مرا ببرد کنار سنگ سفید رنگی در باغ رضوان اصفهان و بنشینم همه این پنج سال را زار بزنم و دمی کنار قبری که روزی پیکر پدردر آن آرامید به خواب بروم. مرا ببرد در آن آپارتمان شماره  4 که همه زندگی ام در آن جریان دارد و من نیستم که این جریان زندگی در رگ هایم جاری شود و مانند نسیمی که در این شهر خاکستری به خانه ام می آید، دورم بپیچد و امنیت را در من جاری سازد. مرا ببرد بنشاند در وسط میدان انقلاب تهران. در امام زاده صالح با چراغ های رنگارنگش . ببرد در پارک ملت، فرفره های رنگی بخرم و در باد بدوم و گیسوانم را از زیر روسری قرمز رنگ به باد بسپارم و بدوم و بدوم تا آزادی، تا حرمت انسان …

.

.

.

هوای حوصله ابریست